نمیدانم شاید غرورش از منی که یک انسانم بیشتر است و شاید هم اعتماد به نفسش بالاتر است.به هر حال انقدری به خود و خدای خودش اعتماد دارد که میداند نابرده رنج گنج میسر نمیشود***مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.او همه ی کلمات این شعر را تک به تک درک میکند. مثل همیشه نشسته بودم و از روی بیکاری به تلویزیون و برنامه های کسل کننده اش نگاه میکردم که فهمیدم از شکری که درون قهوه ام ریخته بودم مقداری از آن ها بر روی زمین ریخته.رفتم که تا مامانم نیامده آن ها را جمع کنم که دیدم موری دارد آن ها را بر میدارد.لحظه ای خواستم بکشمش ولی بعد یاد این ضرب المثل افتادم که می گوید:میازار موری که دانه کش است ***که جان دارد و جان شیرین خوش است. بعد به عمق این شعر فردوسی پی بردم که دوباره بیتی دیگر روانه ی ذهنم شد:مزن بر سر ناتوان دست زور***که روزی بیافتی به پایش چو مور. بعد دوباره به فکر عمیقی فرو رفتم.فکری که احساس کردم تا بحال به آن برخورد نکرده و همیشه هر وقت چه داخل خانه،چه بیرون خانه،چه بزرگ و چه کوچک اگر موری میدیدم آن را له میکردم اما حالا......به این فکر افتادم که چرا حالا دارم با این حس برخورد میکنم در چنین موقعی...؟؟؟؟بعد به حرکات مورچه ی ترسان نگاه کردم.خدایا چگونه؟!؟!؟برای چه؟!؟!؟چرا به این سختی؟!؟!؟این سوال هایی بود که هر وقت می خواستم کمی به مورچه ها فکر کنم به ذهنم خطور میکرد.اما جواب همه ی این سوال ها را همین حالا گرفتم ولی هنوز هم به یک جواب نرسیدم اینکه خدایا چگونه؟؟اینهمه دانه اش به زمین می افتد اما خسته نمیشود باز هم بالا میرود.تسلیم نمیشود.اگر او یک جاندار است و این کارها را انجام میدهد پس ما که اشرف مخلوقات هستیم و قطعا باید تمام کار های خوب همه ی موجودات را در خود داشته باشیم چرا؟؟؟؟چرا انقدر کم لطف هستیم؟!؟!به خود،به خدایمان،به زندگیمان،به ایمانمان،به عقل و مغزمان کم لطف هستیم.شاید سر نوشت بعضی از ما انسان ها به نفهمی و نادانی و کم لطفی و در آخر جهنم است. نمیدانم شاید....